وبلاگ دکتر مهدی زارع

مکانی برای تبادل نظر و اتاق فکر دکتر مهدی زارع و دوستان...

My Photo
Name:
Location: Tehran, Tehran, Iran

Monday, May 19, 2008

لحظه


اين مطلب روزنامه اعتماد را در مورد قهرماني پرسپوليس جالب يافتم. عينا در سايت خود مي آورم:
فرزاد حبيب اللهيزمان،
صفر. مكان، صفر... همه برابر شده اند؛ همه. نمي شناسد كسي را كه در آغوش گرفته است. دو شاخه ريش تراش وارد پريز برق مي شود. صداي ممتد موذيانه اش را نمي شنود. به آينه زل زده و زبانش را زير پوستش حركت مي دهد. صداي ريش تراش را اما نمي شنود. در روزهاي سرنوشت، «اگر»هاي حسرت ناك به ذهن حكومت مي كنند، اگر در كرمانشاه دو امتياز هدر نمي داديم... اگر پاس را در آزادي مي برديم... اگر به پگاه نمي باختيم... ريش تراش كارش را تمام كرد، چند ثانيه به آينه زل زد. چند ساعت گذشته و حالا ايستاده است. وسط آزادي. عربده مي زند بدون يك ذره «اگر». تمام اگرها فتح شدند. اينجا آزادي است. كسي كه از درهاي آزادي گذشت و درهاي بسته به خانه برنگرداندش، ديگر عقده يا آرزوي نشستن روي صندلي هاي آنفيلد يا اولدترافورد و نيوكمپ را نخواهد داشت. لحظه ها زنده و پرخونند، هر لحظه بوي تند زندگي مي دهد. اينجا جايگاه خبرنگاران ورزشگاه آزادي است. جايگاه تيفوسي هاي پرسپوليس نيست. اينجا جايگاه ويژه خبرنگاران است. از اينجا مي شود جريان خون «لحظه» را در تمام ورزشگاه ديد. مشت ها. مشت هاي ژوروان ويرا كه گره مي شوند. يك ساعت مانده به شروع فينال، تمام مردانش را به زمين آورده و خودش مشت هاي گره كرده را بالا مي برد تا صداها را عادي كند در گوش بازيكنانش. تا عليه «لحظه» شورش كند. جلوي لحظه را مي شود گرفت؟ در رختكن نشسته اند. دست به صورتش مي كشد، صورتي كه اصلاح شده اما اگرها را نگرفته است. در روزهاي سرنوشت، گفتنت نمي آيد. مي گويي اما بيشتر به خودت. براي خودت حرف داري بيشتر. از اگرها. اين حميد استيلي است كه حرف مي زند؛ «با سپاهاني ها فقط دست بدهيد. ماچ و بوسه يي در كار نباشد. بايد همان اول بهشان بفهمانيم كه اينجا ميدان جنگ است نه پارك.» افشين قطبي از خودش بيرون مي آيد. خوشحال است از نكته يي كه دستيارش گفت. با شنيدن چند جمله وجدآور بعدي، ديگر به صورتش دست نمي كشد؛ «ما صبا را دقيقه 20 برديم، لحظه يي كه تكل دوپاي كعبي روي پاي كلاه كج رفت. فوتبال يعني همين. امروز با هيچ كس شوخي نداريم. اين را به سپاهان بفهمانيد.»لحظه. اينجا ورزشگاه آزادي است و همه «لحظه» را بو مي كشند. لحظه كه اينجا پر است البته. پر از شور، صدا، موسيقي، حريف، هدف. اما يك چيز را كم دارند كه آمده اند اينجا. كه صدايشان كركننده است؛ لحظه. اينجا جايگاه خبرنگاران است اما دقيقه 9 معلوم مي شود با جايگاه تيفوسي ها فرقي ندارد. و دقيقه 20، تكل دوپاي كعبي روي هادي عقيلي. فوتبال يعني همين؟ همان كه استيلي در رختكن گفته بود؟ شايد. هفت هزار نيروي پليس. تمام قرمزي ورزشگاه زمينه سبز دارد. هفت هزار سبزپوش اما حريف صدهزار حنجره مي شوند؟ اصفهاني ها فحش مي خورند. ويرا آخر آخرش را نشان سپاهاني ها داده بود. ته تهش را. ته تهش اما همان فريادهاي پيش از بازي بود؟لحظه؛ توپ به تور رسيده است. شوت خليلي. اينجا جايگاه خبرنگاران ورزشگاه آزادي است و تنها بسته بندي اش با جايگاه تيفوسي هاي پرسپوليس فرق دارد. همه با همند. همه يك نفرند. همه؛ يك هدف. همه پرسپوليسي اند. ديگر به صورتش دست نمي كشد. از همين حالا ذهن برنده دنبال تاييد خودش است؛ «بايد در كنفرانس از فلاني هم تشكر كنم... آره افشين قهرماني حق توست. هر كسي جاي تو بود، بعد از خوردن 4تا گل توي اهواز تسليم مي شد اما تو تسليم نشدي، آره تسليم نشدم. عجب مصاحبه يي هم كردم توي اهواز. پس قهرماني حق...» توپ ته تور است. تور پرسپوليس، يك - يك. دوباره ذهن، ميزبان اگرها و حسرت ها مي شود. جايگاه خبرنگاران؛ در هيچ دستي خودكار نيست. برنده غير از سپاهان و چندهزار تماشاگر مهجورش، عكاساني بودند كه در اقليت مانده بودند پشت دروازه پرسپوليس. «آقا اگر اين را توي تركيب نگذاريد، نيمه دوم شايد بگذارد توي كار تيم...» هم افشين قطبي شنيده بود اين شايعه را، هم حميد استيلي. تابلوي تعويض اما بالا رفت؛ نيكبخت به جاي نصرتي. بوي «نشدن» مي آيد. بوي نرسيدن. سبزپوش ها هم مي توانند بازي را ببينند چون قرمزها بوي نبردن به مشام شان رسيده و ساكت شده اند. اين ليدر هواداران پرسپوليس است، حسين شلغم؛ «20 دقيقه وقت داريم، طوري تشويق كنيد كه آخر شب توي خونه عذاب وجدان نگيريد.» شايد بدون اين جمله كار تمام بود اما حالا دوباره آزادي، آرزوي نيوكمپ و اولدترافورد را خاك مي كند. پاها به زمين كوبيده مي شوند، بو مي كشند و بو مي كشند و بو مي كشند و لحظه، توپ ته تور است. زمان؛ صفر. مكان؛ صفر... همه برابر شده اند؛ همه. نمي شناسد كسي را كه در آغوش گرفته است. جايگاه خبرنگاران مي لرزد. همه يك نفر شده اند. فيلسوف بدبين اگر اين لحظه را به چشم ديده بود، براي فوتبال هم رتبه يي قائل مي شد بين درجات هنر. اينجا ورزشگاه آزادي است و مهم نيست جايگاه خبرنگاران است يا روبه روي جايگاه يا طبقه دوم. صدهزار نفر از ظرف زمان و مكان خودشان بيرون رفته اند و به صفر رسيده اند، «صفر مطلق». هيچ كس نمي داند چه كسي را با چه اسمي، چه شغلي و از كجا بغل كرده است. فقط مي داند كه براي حفظ لحظه ناب رفتني اش بايد يك نفر را محكم در بغلش فشار بدهد. فقط از بيرون ديدن، اين «لحظه» را قابل درك نمي كند. لازم است يكي را بغل كني شايد. حالا به 9 سال قبل فكر مي كند. شبي كه از جايگاه ويژه نيوكمپ، جادوي يك دقيقه يي منچستريونايند عليه بايرن را به چشم ديده بود؛ «آره حتماً بايد اين را در كنفرانس مطبوعاتي براي همه تعريف...» و پايان. حالا ايستاده است. وسط آزادي. عربده مي زند بدون يك ذره «اگر». تمام اگرها فتح شده اند. قرمز قرمز قرمز است اينجا. آنقدر قرمز كه محسن خليلي قلبش را گرفته و روي زمين افتاده است. سبزها هم اما اثر گل دقيقه 95 را مي فهمند و جادوي «لحظه» را. اين همان كت زيباي قطبي است؟ چرا شكاف چند سانتي خورده... سلام آقاي نژادفلاح. ببخشيد كجاي دنيا تيم قهرمان، اعضاي هيات مديره اش روي سكوي قهرماني مي ايستند؟ سلام آقاي بيادي. «سلام»ها را فراموش كن. نمي شنوي؟ «حسن جان باور كن كلي راه كوبيدم از شهرستان آمدم اينجا. لطفاً مدالت را بده من.» اينجا ورزشگاه آزادي است. مدال حسن رودباريان را مي خواهد يك نفر. به جواد هاشمي عزيز. از تيمي كه روي سكو منتظر گرفتن كاپ ايستاده خواهش مي كني اول دور افتخار بزند، بعد جام را بگيرد؟، دارند «لحظه» را كمرنگ مي كنند. كمرنگ كه نه، خنده دارش كرده اند. محسن حاجيلو هم اينجاست. سوژه خنده زياد است اما يك گوشه دنج هم پيدا مي شود براي بازسازي ذهني «لحظه». راستي فيلسوف بدبين اگر فوتبال را به چشم ديده بود، برايش جايي دست و پا مي كرد بين هنرها؟ همديگر را چسبيده بودند تا آن «لحظه» فرار نكند، لحظه يي كه زمان و مكان صفر شد، صفر مطلق. لحظه اما رفت. در رفت. افشين قطبي كه عربده مي زد و كتش به دست هواداري پاره شد، در سالن كنفرانس نشسته و خيلي آرام از همه تشكر مي كند. «لحظه» رفت. در رفت.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home